شراره های موج زن



شنبه 24/01/1398

جمله این هفته: 

"الان نمی توانم در این مورد اظهار نظر کنم، اگر اجازه بدید بررسی می کنم و اطلاع خواهم داد"

کاش می شد موقع تصمیم گیری های آنی می توانستیم دکمه آرام شدن زمان را بزنیم و با حساب شدگی کامل پاسخ بدهیم. دارم به پرلود اول از کویینتت در جی مینوز شاستاکوویچ گوش می دهم. دیروز و پریروز خیلی پر استرس و پر فشار بودند. فشارهای روانی ناشی از نداشتن خانه ناخودآگاه دارد تاثیرات بدی رویمان می گذارد. من به توانایی های خودم کمی باور دارم اما به قوه تحلیل و اجرایی ام چندان خوشبین نیستم و اگر قرار باشد که نمره بدهم به خودم، احتمال زیادی دارد که مردود شوم. در روابط با آدم ها حسن احترام باید اولویت داشته باشد اما آنجایی که منافع شخصی که در واقع منفعت خانواده را هم در پی دارد در میان باشد، مماشات جایز نیست و نوعی ضعف انگاشته می شود. بنابراین صراحت در گفتار و کردار با منظور کردن داشتن شخصیت و رعایت طرف مقابل باید برایم در اولویت باشد. حالا سه هفته از سال جدید هم گذشته و تقریبا در روزهای آخر فروردین هستیم اما هدف های کوتاه مدتی که نوشته ام را هنوز نیاغازیده ام. تا الان نوعی تشتت در رفتار و اوضاع روزمره زندگی حاکم و جاری بوده که نگذاشته به صورت منظم و پیوسته به اجرای اقدامات بپردازم. اما امسال قصد دارم تا به صورت جدی و مصمم اهداف را اجرایی و همینطور پایش و ارزیابی کنم. ارزیابی زمان و بهره برداری صحیح از مجانی ترین منبعی که یک انسان به غیر از حبات در اختیار دارد، به نظرم در اول تیتر همه امور باید باشد. مثل یک کشتی گرفتار در دریای طوفانی ام که انگار یارای قرار و فرار از طوفان برایم سنگین و سخت باشد. کشتی ای که موج هاش این سو و آن سو می کشانند و تابش می دهند. این کشتی برای اینکه به صخره ای نخورد یا به گل نننشیند مثلا، یا باید خودش را بدهد دست موج ها و ببیند که اوضاع چطور خواهد یود با اینکه نیرویش را بازیابد و موتورش را روشن کند و بغرد و با صلابت از دل دریا بگذرد. 

حالا کمی خواب گران چندلر:

دست دراز کرد پاکت سیگاری برداشت و با تکان یکدانه آورد بیرون و لبهاش آن را گرفت. کبریتی براش نه داشتم. ازم تشکر کرد، دوباره عقب نشست و دوباره از خلال دود مرا ورانداز کرد. ده دقت گفت:" شما مایلین بدونین اون چه ریختیه اما نمی خاین به دیدنش برین؟" من گفتم" محل خودش نبود."

"گمونم پیداش بشه اونجا. ناسلامتی دشه."

گفتم "نمی خوام فعلا ازش دیدن کنم."

"امتحان کنین."

"امکانش هست یه بن هور هزار و هشتصد و شصت داشته باشین، چاپ سوم، همونی که یه سطرش دوبار چاپ شده در صفحه صد و شانزده؟"

کتاب حقوقی زردش را به یک سمت راند و دست دراز کرد و مجلد ضخیمی را از روی میز برداشت، ورقش زد، صفحه مورد نظرش را پیدا کرد، و مطالعه اش کرد. " واسه هیچکی امکانش نیس،" به زبان آمد بدون اینکه سرش را بلند کند. "همچه نسخه ای وجود نداره."

"درسته."

"چی در سرتونه آخه پس؟"

" دختره تو فروشگاه گایگر اینو نمی دونس."سر بالا کرد. "ملتفتم. برام کم کمک جالب شدین."

"کارآگاه خصوصیم برای بررسی یه موردی. شاید زیادی دارم سوال پیچ می کنم. به نظر خودم همچنین زیادی نیومد."

یک جور زبان روان با کلمات آشنایی در ترجمه هاشمی نژاد هست که آدم فکر می کنه این نسخه ایرونی این داستان باید باشد که البته نه اینجور اما باید به گونه ای باشد که آدم حس درستی از فضا بگیرد. نه مثل ترجمه های بی روح و عصا قورت داده ای که هیچ احساس و اصطلاحا تمی را در وجود داستان حس نمی کند مخاطب. از کتاب هایی که فکر می کنم تعلل در خواندن و درکش برایم  نوعی گناه به حساب می آید، جنگ و صلح و آناکارنیناست. به اضافه برادران کارامازوف و بعد تر چنتایی از داستان های همینگوی. از اندیشه ها، سه گانه فولادوند از استیوارت هیوز هم خسران برگی بوده تا حالا. حتی بیشتر از نخواندن هستی و زمان هیدگر و ماورء الطبیعه جان وال. امسال هم که مواجه با مرگ از برایان مگی و جاودانگی از میلان درا در صف اولند. با اینکه نا امیدانه می برم و می آرمشان. اضافه کنید به اینها نظریه عکاسی، عکاسی و نظریه، ظهور و غیره را هم. کاش می شد همین امسال همه این کتاب ها را تمام می کردم و سرخوشانه می ایستادم و جهان را تماشا می کردم و بعد شروع می کردم به نوشتن به آنچه که از اینها آموخته بودم. شعر اول امسال را که گفتم اما داستان هنوز نیامد ه است. دیشب خواب بدی میدیدم. کابوس وار بود و ترساننده. دلم می خواهد دفتر بزرگی در واقع کارگاه بزرگ و مجهزی داشتم که درش مشغول کارهام میشدم. بخصوص ظهور و چاپ ها و البته پلاتویی مناسب هم توش در آورده بودم برای پرتره های سفارشی قطع بزرگ مثل کاری که مثلا طریق تری می کند. این ایده شاید بیشترین انرژی را بهم می دهد اما حس نشدنش، رمقی برای ادامه رویا پردازی نمی گذارد برام. حالا لارگوی سه از پیانو تریوی دو در مینور شاستاکوویچ است. من بگی نگی خوابم می آید و غل غل کتری هم در این سمفونی همراهی می کند. در عکاسی بهتر همان است که از پروژه های معماری سنتی شروع کنم و آرام آرام بالاخره بروم جلو و ببینم آیا می شود یک نمایشگاه راه انداخت یا خیر. معلومات فنی عکاسی ام را باید بالا ببرم. و باید به یک نوع مراقبه برسم در عکاسی آنالوگ. عکاسی دیجیتال هم البته جایگاه خودش را دارد اما آن اصالت و ارزشی که آنالوگ دارد را آن هویتی که آنالوگ دارد را ندارد دیجیتال. همه چیزی با آرامش و فکر شدنی است و خلئی که از نا آرامی در من مثل قارچ روییده را می شود با فکر آرام و موسیقی مناسب رشدش را کم کرد و بلکه بنیانش را کند. ارزش هر کلمه در باری است که بدوش می کشد. در محمول است که کشف اتفاق می افتد و گرنه حامل تنها می تواند حروفی باشد برای بیان و ادامه یک زبان. جوهر مهم است، درون هر کلمه جوهری می جوشد که نویسنده با گزینش آن می تواند آتش متن را بیفروزد و با روایت و موضوعش آن را پایدار کند. راز مانایی این است. 



امروز تصمیم گرفتم که هر طور شده یک مقاله از هاروارد را ترجمه کنم. بنابراین مقاله ای با عنوان: 7 نیروی مخربی که رهبران باید در رشد استراتژی در نظر بگیرند را شروع کردم. هنوز مسیر آینده برایم تاریک و مبهم و دستیابی به اهدافی که تعیین کرده ام برایم تردید آمیز است. فضای جامعه تغییری نکرده اما در ذهن همه نگرانی از تنگی معیشت وجود دارد. ریشه آن در تورم بی برنامه و عدم توجه به اولویت هاست. کسب و کارها هم با موانع جدی روبرو هستند. از همه اسف بار تر این است که در ایران تقریبا بجای دوازده ماه، نه ماه کاری مفید بیشتر وجود ندارد. فروردین به دلیل ماهیت شروع سال نو و روزهای زیاد تعطیلی عملا اتفاقی خاصی نمی افتد( جز امسال که متاسفانه سیل در چند ناحیه و استان کشور خسارات زیادی به بار آورده است) و اسفند هم تقریبا همین سناریو تکرار می شود. به علاوه ماه رمضان هم به دلیل تغییر هر چند اندکی که ساعات کاری اداری و همچنین روزه داری افراد ایجاد می کند، نوعی سرعت گیر و کاهنده شتاب رشد و جنب و جوش بازار به حساب می آید. خب همین چند دلیل کافیست برای اینکه آمار ها به تارگت مورد نظر نرسند و اهداف همیشه دست بالا را داشته باشند. من اما امسال قصد دارم بهره ور باشم و از زمانم به درستی استفاده کنم. عادت هدر ندادن وقت مهم ترین چیزی است که اگر بتوانم نسبت به آن حساس باشم، آن وقت دیگر تایم قهوه خوردنمان مورد تمسخر بقیه قرار نمی گیرد. 




دو روز است که بی حالم. شاید ااز اهل خانه وا گرفته باشم. سست شده ام و بی حالم. سازندگی ویژه نامه ای در مورد دکتر صدیقی ترتیب داده و مطالب عمدتا چکیده و مختصری از دوران زندگی ی اجتماعی اش را آورده است. به نطرم در این مورد بخارا بهتر عمل کرده است که چند شماره پیشش مختص دکتر صدیقی بود. 


داشتم از روی لجن مرطوب کف جنگل می گذشتم. همانجایی که بوی کاج و رازیانه به تاریکی دست داده و همه دارکوب ها را کشانده بود آنجا. کار من رد شدن از جنگل است. هر روز کار من اینست که  دم غروب راه بیفتم از دل جنگل رد شوم تا برسم به مرغزار پشت جنگل که می خورد به سرزمین غربتی ها. همینطور که توی فکر این بودم که وقتی برگشتم بروم پیش رافیک و بدهم کفشهایم را وصله کند، یک پشته براق که فقط ازش حرارت را می توانستم ببینم روبروم  سبز شد. پا شل کردم و دولا دولا شدم و دستم رفت پر کمرم تا چاقوی ضامن دارم را بیرون بکشم که دیدم یکهو ماغ کشید و بلند شد. باورم نمی شد. گردنش را کشید یک طرف و با زبانش دور دهنش را پاک کرد. معلوم بود تشنه است. لاغر نبود. برعکس واقعا خیکی بود. سیاه بود اما با چشم های شیشه ای سیاه که فقط برق سفیدی اش را می شد دید. در تاریکنای جنگل حالا خورده بودم به یک گاو. همانطور که چشم تو چشم شده بودیم  درآمد گفت: مرا به خانه ببر! گفتم: هه؟! و آب دهنم را قورت دادم. بالا سرم را نگاه کردم، روبرویم را و چراغ ساعتم را زدم ببینم چند است. ماغ کشید و گفت: از رمه جدا افتاده ام، پسر خوبی کن و ببرم به مرغزار. تا این را شنیدم به ذهنم رسید یک کشیده به خودم بزنم. زدم. و عینکم را پراندم و همه جا تار شد. جلد نشستم و کورمال کورمال عینک را جستم. دستهام گل و خزه ای شده بود و ه هایی چند هم بنا کردند از دست هام بروند بالا. عینک را زدم . نفسم واقعا در نمی آمد. خیلی عجیب بود. یعنی چه! گاو نبود. نه نبود. البته بود، اما یکهو نابود شد. به هرحال فهمیدم کشیده کار خودش را کرده! خوشحال و بعد از نفسی چاق و دوان، مسیر هر روزه را رفتم تا رسیدم به آخرهای جنگل. هنوز از سربالایی آخرین درخت ها پایین نرفته بودم که دیدم صدایی از پشت سرم می گوید: ما، ما، ما. روبرویم را نگاه کردم. یک گله گاو هیگلی با دست گل و کف و هورا داشتند جلو می آمدند. چاره ای نداشتم. برگشتم توی جنگل و به تک فرار کردم. روز عجیبی بود. خیلی عجیب بود.


1) آدم برای کسی که نمی شناسد، مرثیه نمی نویسد و راجع بهش چیز نمی نویسد. خب که چی؟ یعنی بنویسد که چه بشود؟ چون او دیگر نیست و بازماندگان و احیانا دوستان متوفی هم که نمی دانند تو که هستی که داری راجع به عزیز از دست رفته شان چیز می نویسی. اما زندگی را گوشه هایی هست و در این گوشه ها تکه هایی از زندگی که صاف و روان شده اند و رفته اند. من تنها یک بار مرتضی نیک پایان را دیدم. خیلی مختصر و در حد چند جمله صحبت کوتاهی داشتیم و بعد این رشته گسیخت و تمام شد. حالا در ذهنم می توانم در دنیاهای مجازی ای که ساخته ام جایی هم برای ادامه همکاریم با مرتضی نیک پایان در نظر بگیرم. همان ماه اول از سالی که آمدم اصفهان، سراغ انجمن سینمای جوان را گرفتم و مشخصات جا و مکان و مسئولش را درآوردم. قبلش تلفن زدم و درخواست زمانی برای چاپ نگاتیوهایم کردم. روزی را گفتند و من مصمم تعدادی از نگاتیوهایم را برداشتم-همان هایی که شیراز گرفته بودم- و رفتم انجمن سینمای جوان اصفهان که انگار بین گار و ملک بود. خانه ای بود که به رسم خیلی از تشکل های آزاد شده بود اداره. نیک پایان توی اتاقی نشسته بود و مشغول گفتگو و بعد از اینکه جوانی هم سن و سال های خودم بهش گفت که برای چه آمده ام اول از سوابقم پرسید و حس کردم از شوق و ذوقم به کاری که دنبالش هستم خوشش آمد. چون سر صحبت باز شد و شروع کرد از این در و آن در تجربیاتش بگوید. فیلم شانزده میلی متری و کار عکس و غیره. من طبیعتا نمی توانستم بروم منبر برایش. در کمال بی تفاوتی گوش کردم و آماده کار در تاریک خانه شدم. دم رفتن، گفت کارم که تمام شد بروم ببینمش و چاپ ها را نشانش بدهم که خب این می توانست شروع یک رابطه باشد. که من نرفتم چیزی نشانش بدهم و برگشتم خانه. همین تک سکانس را از مرتضی نیک پایان توی ذهنم دارم. حالا او نیست و همه اینها که گفتم فقط مشتی خاطره نامفهموند که شاید خودم هم فراموششان کنم. فکر می کنم زمستان هشتاد دو بود یا بهار هشتاد و سه. که شروع ویرانی و تمام شدن بود. 

2) یک مقداری دارم به تعادل روحی و آنچه روانم را میاسایاند نزدیک تر می شوم. خطاهایم را پذیرفته ام و راه های برون رفتن از این منجلاب خود ساخته را هم باری تا آنجا که توانسته ام بررسی کرده و در حال آزمودنم. البته آزمودنی که امیدوارم  برگشت پذیر نباشد و منجر شود به درست زندگی کردن. درست حرف زدن، راه رفتن، گوش کردن و کار کردن است. یک برنامه اساسی برای شغل شریف عکاس شدن هم بعد از حدود بیست سال پرسه بی هدف زدن در این وادی دارم تهیه می بینم که می دانم دیر است اما با توجه به تجاربی که دارم(کدام تجارب احمق؟!) ممکن است به نتایج مثبت و موثری منجر بشود. سه ماه از امسال هم گذشت. دو تا سفر رفتیم. مقداری از مسایل مالی را توانستم به کمک خدا حل کنم و شاید بشود گفت از این ماه بر مدار منطق درستی برای هم زندگی و هم کاری که انجامش شادم می کند حرکت کنم. زمان زود می گذرد و ما همه اش می افتیم پس. بجای این که کاری کنیم که بیشتر و سریعتر بدویم باید جوری راه بروم با قدم هایی که نفسم تنگ نشود اما از زمان هم پس نیفتم.



"تپه های مثل فیل های سفید" مشخصا یک داستان کوتاه محسوب می شود. داستانی دیالوگ محور و فضایی مینیمال. روایتی که به صورت واقع گرایانه و در بستر زمان خطی یک موقعیت را برای خواننده تشریح و تصویر می کند. قدرت تجسم و تصور همینگوی را می توان در چنین تک داستان های پر قدرتی احساس کرد. یک مرد و زن در ایستگاه قطار و در فاصله رسیدن قطار، دم دکه ای مشروب فروشی می نشینند تا دمی بیاسایند و نفسی چاق کنند. از همان ابتدا، و با دیالوگ مرد موقعیت شروع می شود به گسترش. 

"تپه ها در امتداد دره ابرو دراز بودند و سفید. این طرف نه سایه ای بود و نه درختی و ایستگاه بین دو خط آهن در آفتاب بود. درست کنار ایستگاه، درسایه داغ، دکه ای بود که ورودی اش  پرده حصیری از شاخه های بامبود آویزان بود  تا مگس ها تو نروند. "

تا اینجا مقدمات فضا سازی انجام شده است. خیلی مختصر و خیلی تصویری و بدون بکار گیری صفتی غلو شده. بلافاصله شخصیت ها معرفی می شوند. "یک مرد آمریکایی و دوست دخترش که پشت میزی، توی سایه، بیرون دکه نشسته اند." چرا می گوید "آمریکایی "؟ چون خواننده بفهمد که مکان آمریکا نیست و این مرد جایی است که آمریکایی خارجی محسوب می شود. که خب زود می فهمیم که اسپانیاست! چون قطار دارد از بارسلون می آید و مقصدش مادرید است. 

"خیلی داغ بود و قطار سریع السیر بارسلون چهل دقیقه دیگر می رسید. اینجا دو دقیقه ای توقف می کرد و بعد روانه مادرید می شد."

تمام. مقدمه داستان و صحنه پردازی داستان نود درصد انجام شد. خیلی راحت و روان با شرحی به جا و بدور از حاشیه و غیر واقعی بودن. جوری که اگر حتی یک بار در عمرمان وارد یک ایستگاه قطار حتی محلی اش هم نشده باشیم، قشنگ می توانیم فضا را حس کنیم. و بعد دیالوگ ها شروع می شوند. 

تپه ها

دو روز است که بی حالم. شاید از اهل خانه وا گرفته باشم. سست شده ام و بی حالم. سازندگی ویژه نامه ای در مورد دکتر صدیقی ترتیب داده و مطالب عمدتا چکیده و مختصری از دوران زندگی ی اجتماعی اش را آورده است. به نظرم در این مورد بخارا بهتر عمل کرده است که چند شماره پیشش مختص دکتر صدیقی بود. 


یک شنبه 06/06/1398
حالا چشم تو چشم همیم. تالار درهمهمه و هیجان ولوله است. دوربین زنیت 122 را با فلاش قدیمی ای که مال پدرم بوده شارژ کرده و آماده ام تا چند شات خوب بگیرم. مجید هم با من است. من هیچ وقت جسارت لازم را نه در علم و نه هنر از هیچ قسمی ش نداشتم. ترسو بودم و بزدل و این انگاره از کودکی با من بود. از کودکی اینطور بزرگ شدم. هرچه فکر می کنم می بینم خاطرات مشترک بسیار اندکی از همراهی با پدرم دارم. بگذریم. نور سالن زرد و سفید با هم قاطی است و همین احتمالا چشم استاد را خواهد آزرد. عباس بیاتی استاد را همراهی می کند تا روی سن و با هم پشت میزی محقری که تدارک دیده شده می نشینند. همان اول کار و بلافاصله، می پرم بالا و یک لحظه به استاد می گویم که دوربین را ببیند. می بیند و در یک لحظه دکمه را می چلانم. فقط یک تک فریم. نه قطاری از ثبت نور برصفحه سنسور دوربین. بیاتی نگذاشت بیشتر بگیرم و گفت که نور فلاش برای چشم استاد ضرر دارد. آن لحظه تنها لحظه ای بود که چشم تو چشم شدم با کیارستمی. بعدش حسرت ها با من ماند. من ذره ذره مثل یک نهال تازه ای که سر از خاک بالا آورده و سودای سربلندی دارد خشکیدم. تنم را و ذهنم را سپردم به فضایی که هیچ سنخیتی نه با روح روانم داشت و نه با آنچه تحصیلش کرده بود تا به تمامی از آنچه که سودایش را داشتم باز بمانم و بیفتم به زیر و خاموش بشوم. همه ایده ها، فکر ها و تمایلات هنری و ادبی ام گویی خشکید. البته باور ندارم که خشکیده باشد، اما زندگی آنقدر برای اینجور کارها دست و پای آدم را می بندد که دیگر جایی نیست برای پرداختن به این موارد و مسایل. دقیقا مثل موجودی هستم که توی یک چاله ای افتاده و نمی تواند بالا بیاید. غلت می زند و دور می زند و می بیند که هیج کاری نمی شود کرد و فقط بیولوژیکش فعال می ماند و ذهنش و قوای ذهنی اش تحلیل رفته  است. حالا از پس این همه سال به پرتره کیارستمی خیره شده ام که از اینترنت گرفته ام عکسش را. با یک لبخند و یک ملاحتی دارد به دوربین نگاه می کند. لبهایی باریک، پوستی گندمگون و صاف و چشمانی که پشت قابی قهوه ای همیشه پنهان شده اند. کیارستمی همیشه لباس ساده می پوشید و ساده حرف می زد و سکناتش دور از فلسفه بافی بود. اصولا کشاندن پای فلسفه به زندگی، ادبیات، هنر و امور زیبا، به نظرم خیانتی بوده که فلاسفه و شاگردانشان کرده اند برای اینکه ساحت هنر را وا بشکافند از هم و آدم را بیخودی درگیر ذهنیاتی بکنند که به نظرم مهمترینش را دکارت و هگل و هایدگر زدند و بقیه ماست مالی کردند حرف های اینها را. باری کیارستمی رو به دوربین دارد نگاه می کند. سرخوش و خیام وار. با یک آرامش درونی و ذاتی که همیشه در او دیده ام. 
 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها